سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلوت
گاهی خلوتی لازم است؟ مگه نه؟ شایدم لازم نباشه،کسی چه می دونه. 

ما که آخر نفهمیدیم 

چی شد که این جوری شد.

بسم رب الرسول

چند روزی بود که منقلب بودم،خواب نداشتم،تشنگی بر من غلبه داشت؛انگار دنیا در نظرم بی ارزش بود،واقعا بی ارزش.

مثل این که خدا را مقابل خود و هر لحظه در حال حساب رسی به اعمالم می دیدم؛فکر می کردم نیکان را در بهشت و دوزخیان را در جهنم می بینم؛بهتر بگویم،مجنون بودم.

دیگر نمی دانستم چه کنم!! که ناگهان جرقه ای در گوشه ی ذهن آشفته ام تمام مغزم را روشن کرد؛آری برو به سراغ او،که فرستاده شده است از سوی کسی که می داند.بی آن که درنگی کنم راه افتادم و به مسجدی که پیامبر همیشه درآن به نماز و دعا می پرداخت رفتم.

وقتی رسیدم که نماز صبح تمام شده بود،و پیامبر مانند همیشه به ندای مردم گوش می داد و با مهربانی راه حل ها را برای آن ها نمایان می کرد.که ناگهان مرا دید؛برق چشمانش و آرامشی که در چهره اش بود،قدری آتش درونم را آرام کرد؛        می خواستم بگویم درونم را،اما قبل از آن که حتی کلمه ای را به زبان بیاورم،با آن صدای آسمانی خود گفتند:در چه حالی؟

گفتم:در حال یقینم، ای رسول خدا!!!

گفتند:هر یقینی آثاری دارد که ماهیت آن را می نماید،آثار یقین تو چیست؟

وقتی که حالم را بر ایشان شرح دادم،تبسمی بر چهره اش نشست که بیش از پیش آرامم کرد.

 پیامبر به سویم آمدند و مرا در آغوش گرفتند(انگار تمام دنیا را به من داده بودند)و رو به جمعیت فرمودند:این بنده ای است که خداوند قلب اورا به نور ایمان روشن کرده است.

آری تمام وجودم پر از تلاطم آرامش و جنون و شادی بود که پیغمبر رو به من کرد و گفت:این حالت نیکو را باخود نگهدار...

کمی ترسیدم که اگر این حس را،این ایمان را،این جنون1 را از دست بدهم؛"وای برمن"

در ذهنم کاسه ی چکنم؟ چکنم؟ را به دست گرفته بودم،که ناگهان قلبم ندایی را به زبانم آورد و من به پیامبر گفتم:که ای رسول خدا! دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راهش را نصیب من گرداند.   ایشان دعا کردند.

چندی بعد در اولین جهادی که شرکت کردم،به این جا2 آمدم!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1:ایمان حقیقی جز جنون نیست.   2:بهشت.  


 


[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 3:27 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ] [ نظرات () ]

 

اولش با خوشحالی شروع شد.

سوری

همه شاد بودیم؛ برادرم با چند تیکه چوب آتیش کرده بود ،ما از روش می پریم و می گفتیم: زردی من از تو ...

همسایه هام اومده بودن.

با خودم می گفتم امشب بهترین شب عمرمه.

شادیموم ادامه داشت که دیگه می خواستم برم خونه فیلم ببینم.

از پشت صدای یه موتورو شنیدم که بهم نزدیک میشد.

دو نفر روش بودن، شنیدم که یکیشون به اون یکی گفت:دختره رو! بنداز جلوش.

یهو احساس کردم چیزی خورده تو صورتم.

فقط صدای داداشمو شنیدم که با گریه به طرفم می اومد.

 


دیگه نفهمیدم...


 

سوزی

 


[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 6:20 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

چرا یکبار از مردم ،دل دنیا نمیگیرد/ و این جمله چرا از زندگی معنا نمیگیرد/ چرا دنبال بازیگر و یا افراد معروفیم/ چرا یکبار آدم از خدا امضا نمیگیرد
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 47899