خلوت گاهی خلوتی لازم است؟
مگه نه؟
شایدم لازم نباشه،کسی چه می دونه.
| ||
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/9 ] [ 8:35 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
سلام به دلیل این که همه آدرس این وبلاگ رو میدونستن و مزاحم می شدند از این جا رفتم که رفتم. حالا رفتم به {اینجا} [ پنج شنبه 92/7/25 ] [ 5:9 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
شب اول که امام زاده ی روستای باغان محل اسکانمان بود برای نماز جماعت به مسجدش رفتیم.با شوق این که نمازمان شکسته است وارد شدیم که ناگهان امام جماعت میکروفن را به دست گرفت وگفت:خوب بچه های عزیز ما هنوز دیوار های شهر را می بینیم و از حد ترخص نگذشته ایم،پس نمازمان... بد جور حالمان گرفته شد. نماز که تمام شد پیرمردی که از اهالی روستا بود و ابایی را به پیشنماز داده بود آمد جلویش نشست و طوری با نگاهش به او نظر کرد که شیر فهم شد و فوری ابا را درآورد و گفت:حاج آقا بفرمایید.دست شما درد نکند. ــ قابل ندارد. ــ صاحبش قابل داره. ــ ببخشید ها !!! این ابا مال خودمه، شخصیه ، اگه مال مسجد بود بهتون می دادم ببرید.!!!
[ جمعه 92/6/15 ] [ 2:25 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
آن ها1 را،راه مقصد می برد و ما را مقصد،راه.
[ جمعه 92/6/15 ] [ 12:50 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
زمزمه ام وقتی خسته،کوفته،داغون،له،دردمند و کلا بیچاره در راه پیاده روی به مشهد بودیم خطاب به خودش: حاجت روایم کن دگر پایی ندارم ما را دعا کن من دگر نایی ندارم ازبس که خوبی تا سحر از خوبی هایت می خوانم و از دست تو خوابی ندارم راهم بده در عشق خود ای شاه خوبان من جز حریم پاک تو جایی ندارم
[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 4:36 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
امروز روز دوم سفر پیاده است.خوشبختانه امروز هم مانند دیروز گذاشتند تا ساعت نه بخوابیم و اصلا ما را ساعت سه و نیم بیدار نکردند.تازه صبحانه ی مفصلی هم خوردیم،و بعد راه افتادیم. خدا را شکر اصلا داخل کفش هایم سنگ و میخ و خاک و از این قبیل نرفت.حتی شاید باورتان نشود که پاهایم یک آبله هم نزد. ماشین آب هم که زود به زود می ایستاد. اصلا هم نگران نبودی چون اگر هم عقب می ماندی،ماشین عقب مانده بر بود که سوار می کردت و می بردت جلو کاروان. اصلا هم عرق جوش نمی زدی از بس که هوا خوب بود. وقتی که حاجتی برایت پیش می آمد،با آفتابه ی پر از آبی که بلافاصله در اختیارت می گذاشتند حاجت روا می شدی. خلاصه کلا در رفاه بودیم. اما اصلا نباید اینگونه باشد که ما سفر پیاده می رویم که در سختی باشیم. ولی این جوری که شما مارا در رفاه می برید اصلا ثوابی ندارد که.
[ سه شنبه 92/6/12 ] [ 6:0 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
نوعی وانت است که در کاروان پیاده روی آن هایی را که از قافله عقب مانده اند ،سوار کرده و در جلو کاروان پیاده می کند. [ سه شنبه 92/6/12 ] [ 2:3 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
الان تو شهر ما شور انتخابات شورا بیشتر از ریاست جمهوری می باشد.هر جای شهر را که می روی عکسی،ستادی،اعلامیه ای زده اند به در ودیوار.(پیش خودمان باشد مردم ما بهضی اوقات الکی جو گیرند. ها) بگذریم بریم سر اصل مطلب: گفتم که روی در ودیوار ها عکس نامزد ها را چسبانده اند.همه شان را دیدم،همه شان به جای دیگری نگاه می کردند،نمی دانم به چه،به که،یا به کجا فقط می دانم که به ما مردم نگاهشان نبود. چه بود که توجه آن هارا جلب کرده بود. باز هم نمی دانم. شایدچیزی مهم تر از مردم بوده که حتی در عکس انتخاباتی که باید برای مردم باشد هم به آن نگاه می کنند،نه به ما. وقتی رای بیاورند هم شاید محو آن شوند.آنقدر محو که...
[ دوشنبه 92/3/20 ] [ 1:3 عصر ] [ هادی سیاوش کیا ]
[ نظرات () ]
فکر کنم شنبه بود یا جمعه،که یکی از دوستان بهم زنگ زد وگفت که سوژه ای داغ برای نوشتن دارم آن هم این بود که عکسی از امام خمینی که از همه بیشتر دوست داری رو بگذاری تو وبلاگت ومطلبی درباره اش بنویسی.
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |